loading...
وبلاگ عاشقان واقعی
ittiroga بازدید : 32 سه شنبه 10 دی 1392 نظرات (0)

 


 زن گفت " نگذارشون بیرون تا وقتی ماشین می آد .



باز این لعنتی ها پارش می کنن و بوی گندشون کوچه رو ور می داره



"مرد قبل از گره زدن پلاستیک روی آشغال ها سم ریخت و گفت :



" دیگه کارشون تمومه ،



فردا باید جنازه هاشون رو شهر داری گوشه و کنار خیابون جمع کنه "



و کیسه زباله را بیرون برد .



فردا روزنامه ها تیتر زدند :



" مرگ خانواده پنج نفره بر اثر مسمومیت ناشی از خوردن پس مانده های غذایی"

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

بیا تا قصه نیمه تمام عشق را با شیرینی به پایان برسانیم


برگرد تا قصه من و تو پایانش تلخ و غم انگیز نباشد


دلم برای لحظه های دیدار با تو تنگ شده


چه عاشقانه نگاهم می کردی و حرف می زدی


چرا رفتی از کنارم؟


تو رفتی و من تنهای تنها در این دنیای بی محبت


با چند خاطره ماندم


برگرد تا دوباره آن خاطره های شیرین باهم بودن تکرار شود


دلم بد جور برای تو برای حرف هایت تنگ


صدای خنده هایت تنگ شده


با آمدنت من را دوباره زنده کن


واحساس را دوباره در وجودم شعله ور کن


تا عاشقانه تر از همیشه از تو آن عشق پاکت بنویسم

 

ღ♥ღ

چطور بگم که دلتنگ توام تویی که مونس شب های دل بی قراری ام بودی


چطور بگم که باغ دلم به غم نشسته واز دوری تو دلتنگ شده؟


چطور بگم که وجود تو... گرمای صدای دلنشین توبه من آشفته


زندگی می بخشه؟


چطور بگم که این دل بی طاقت بهانه تو را می گیرد؟


چطور بگم که دستانم گرمی دستانت را می خواهد؟


ای تنهاترین ستاره زندگی من


پشت پنجره دل تنگم به انتظار لحظه با تو بودن می مانم


تا با آمدنت دل بی قرارم را آرام کنی


نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

 زیبایی ام را پایانی نیست

وقتی که در چشمان تو به خواب می روم
 
و  هراس کودکانه ام را از پای در می آورم
 
در عطری که از تو بر سینه دارم

چه بی پروا دوستت دارم

و چه بی نشان تو را گم می کنم

وقتی که دروغ می گویم

دختری که در چشمهای من،تو را جستجو می کند
 
 دروغ است

این جا فقط پسری است که هر روز از تو می پرسد!
 

ღ♥ღ

دیگر آن مجنون سابق نیستم


آن بیابان گرد عاشق نیستم

 

 

اینک از اهل نسیم و سایه ام


با تب صحرا موافق نیستم

 

 

 

 

با سلامی با خیالی دل خوشم


در تکاپوی حقایق نیستم

 

 

بس کنید اصرار را، بی فایده ست

 

 

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت


خرابم می‌کند هر دم فریب چشم جادویت


پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن


که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت


سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم

 

که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت


تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی


صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت


و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی


برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت


من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل


من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت


زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی


نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت

 

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

 کاش میشد هیچ کسی تنها نبود

 

کاش میشد دیدنت رویا نبود

 

گفته بودی با تو می مانم ولی...

 

رفتی و گفتی که اینجا جا نبود

 

سالیان سال تنها مانده ام

 

شاید این رفتن سزای ما نبود

 

من دعا کردم برای بازگشت

 

دست های تو ولی بالا نبود

 

باز هم گفتی که فردا میرسی

 

کاش روز دیدنت فردا نبود

 

 

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

من پر از بال و پرم ،آسمانی گر دهیدم

                                               میپرم تا اوج ناهیدو ثریا

هر سر بالم زر افشان از امیدو زندگی ،پر مهر

                                                     من شدم یک شعر ناطق

گشته دل سیمرغ شعر هرشبم

                                              آتش بزن یک برگ شعرم را

من ایمان به نومیدی ندارم

                                              پا به پای عشق تو راهی شدم تا مرکز خورشید

هجر تو شراری از بهشت وصل توست برقلب من

                                                          سوزنده و دلچسب ...

ماه من هرروز بیش از قبل با یادت به قعر کهکشانها میروم

                                                                             آنگاه ...

با خوشه ای پر خاطرات خوش ،می آیم به آغوش کبود واقعیت

                                                   کاش میشد تا همیشه بر فراز نردبان فکر با تو شعر خوانم

کاش..

 

 

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

لغت نامه هاى دنیا را باید آتش زد !
جلوى واژه ى نبودن نوشته اند : “عدم حضور شخصى یا چیزى” ؛ همین !
چقدر نبودن تو را ساده فرض مى کنند ؟!

ღ♥ღ


از اینکه به اطاقم بیایی و در را باز کنی
هراس ندارم
فقط
قبل از آمدن تماس بگیر
شاید کمی پیر شده باشم

 

ღ♥ღ


چقد دردناکه …
آچار فرانسه همه باشی
وخودت گره های کور زندگیت رو با زور دندونات باز کنی

 
ღ♥ღ


مرا کجا صدقه کرده ای که مدام بلای بی تو بودن به سرم می آید !



ღ♥ღ



دراز میکشم
خیره میشوم به سقف
اشکهایم میچکند
سر میخورند و میروند به جایی که تو همیشه میبوسیدی


لغت نامه هاى دنیا را باید آتش زد !
جلوى واژه ى نبودن نوشته اند : “عدم حضور شخصى یا چیزى” ؛ همین !
چقدر نبودن تو را ساده فرض مى کنند ؟!
.

ღ♥ღ
.
حافظه ی آدم های غمگین قویست ؛
می دانند کجای کدام خیابان آن روز “مردند” !
.

ღ♥ღ
.

قحطی همدم است ؛
من به خوشآمدگویی تابلوی خیابان هم دلخوشم
.

ღ♥ღ
.
لحظاتی وجود دارند که دراز کشیده ای و خیره به آسمان
و یک چیزی مثل صاعقه وجودت را خالی میکند
زیرلب میگویی : دیگه مهم نیست !
.

ღ♥ღ
.
بهترین لذت دنیا وقتی است که وقت رفتن ، نرود …
.
ღ♥ღ
.
تو چه ساده می روی و …
من!
چقدر دوستت دارم هایی که بست نشسته بر گلویم!
.

ღ♥ღ
.
تمام زندگی ام را حراج کردم ولی او رفت و گفت :
هیچ ارزانی بی علت نیست !
.

ღ♥ღ
.
دلــــم به حال “مــا” می سوزد ، که “من و تو”
خیلی وقت است تنهایش گذاشته ایم . . .
.

ღ♥ღ
.
کابوس امشبم شده ای تو ؛
دوم شخص مفردی که زمزمه ی دوستت دارم را در گوشم نجوا میکرد
و حال میگوید برو …
تک فعلی که هیچگاه انتظار شنیدن صیغه ی امرش را نداشتم !
.

ღ♥ღ
.
جمله “بی تو میمیرم” را هیچوقت باور نکن …
من بی تو هنوز زنده ام ،
زنده ای که روزی هزار بار آرزوی مرگ دارد !
.

ღ♥ღ
.

گریــــــه شاید زبان ضعـــف باشد
شاید کودکــانه ، شاید بی غــرور
اما هر وقت گونه هــــایم خیس می شـــود
می فهمــــم نه ضعیفم ، نه کودکم ، بلکه پر از احساســـم …
.

ღ♥ღ
.

و تنهـــا همـــــــــــدرد یک لیوان نسکافــــــــه داغ!
تا عـــطرش مرا از دردهایم فــــــــــارغ کند ..
چه سخـــــت است نه؟!
وقتی که بــــوی عـــــطر تــنــی نیست
تا تسکین درد هایت باشد؛
آدم به عـــــطر یک لیوان نسکــــــــــــافه دل ببندد…!
.

ღ♥ღ
.
آه خدایا …
عجب دورانی بود
کودکی …
التیام زخمهایش
بوسه های گرم و صادقانه بود
و اکنون …
گذشت زمان
التیامی بر زخمها نیست
یادمان می دهد
چگونه با درد زندگی کنیم

.

ღ♥ღ
.

بگو چکار کنم؟
وقتی شادی به دُمِ بادبادکی بند است
و غم چون سنگی،
مرا در سراشیبِ یک دره دنبال می‌کند …
.
ღ♥ღ
.
همانند کودکی هق هق میکنم که مادرش او را تهدید کرده
که اگر بار دیگر اشک بریزد او را میکشد !
.

ღ♥ღ
.

از اینکه به اطاقم بیایی و در را باز کنی
هراس ندارم
فقط
قبل از آمدن تماس بگیر
شاید کمی پیر شده باشم
.

ღ♥ღ
.
نبودنت چه فصلی از سال است
که هم روزها و هم شب ها اینقدر طولانی شده اند ؟
.

ღ♥ღ
.

حرف های دلم را هرگز کسی نمیفهمد ، فقط روزی مورچه ها خواهند فهمید !
روزی که در زیر خاک گلویم را به تاراج میبرند …
.

ღ♥ღ
.
دل هرزه ای ندارم که از این بوم رو اون بوم بشینه …
دلخوشی آخرش تو بودی …
خاکش کردم
.

ღ♥ღ
.

.

ღ♥ღ
.

یه وقتــــــایی هست که جواب همه نگرانیـــات و دلتنگیات
میشــه یه جمله
که میکوبن تو صورتــــت
“بهم گیر نـــــــده، حوصله ندارم “
.

ღ♥ღ
.
خدایا
ساز با نوایش خوش است
پس چرا من میزنم و کسی نمیرقصد…
.

ღ♥ღ
.
من عادت دارم نگاه کنم
به آدمهایی که از دور می آیند
تا آن زمان که ثابت شود
“تو” نیستند…
.

ღ♥ღ
.

بعد رفتنت نمیدانم
سیگارها کوچک شده اند
یا کام های من سنگین تر…!
.

ღ♥ღ
.
در سینه ام زخم های عمیقی هست ؛
انگار کسی مرا با زیر سیاری اشتباه گرفته …
.

ღ♥ღ
.

هیزم نبودم…
ولی
سوختــــــم در زمستان نبودنــــــــــــش . . .!


ღ♥ღ


غم انگیز است…
شب از پهلویی به پهلوی دیگر شوی
ببینی تاریکی
از جای خود تکان نخورده است !

 

ღ♥ღ

 

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

 یادت باشددلت که شکست,سرت را بگیری بالا


تلافی نکن,فریاد نزن,شرمگین نباش


دل شکسته گوشه هایش تیز است


مبادا دل و دست آدمی که روزی


 دلدارت بود زخمی کنی به کین


مبادا که فراموش کنی روزی شادیش آرزویت بود


صبور باش و ساکت...


نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

❤اگــــــر بــــــه دنـــ ــیــ ـــا آمــــــدم بــــــراے تــــوســــــت❤

 

❤اگـــــــر هـــســتــ ــم بـــــــراےتـــــوســـــــت❤

 

❤اگـــــر مـیـگــریـ ـم بــــراےتـــوســـــت❤

 

❤اگــر مـے خـنـ ـدم بــراےتـوســت❤

 

❤اگــر شـ ـادم اگـر غمگیـ ـن بــراے تـوســت❤



❤و اگــــــر روزے بــمــــیـــ ـــرم بـــــراےتـــــوســــــت❤

 

❤نــام تـــو اکــســیـــژنبـــرای ریـــﮧ هــاے مــن اســـت❤

 

❤خـــودت رو از مــن دریـــــغ نـکــن❤

 

❤مـﻴـمـﻴـرم❤


نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)


ای بهار زندگیم ، ای امید بودنم / غنچه ی لبهای تو ، گرمی شکفتنم / قامت رعنای تو ، قبله گاه دیدنم / آن نوای گرم تو ، بهترین شنیدنم / کنج آغوش دلت ، جاده ی رسیدنم .

 

ღ♥ღ

تب و تابی داره با تو بودن ای حبیب / قلب خود را قربانی نمودن ای طبیب / در رهت جانی را ستودن ای شکیب / عاشق را معشوق بودن ای رقیب .

 

ღ♥ღ


و من هنوز عاشقم ، آنقدر که می توانم هر شب بدون آنکه خوابم بگیرد ، از اول تا آخر بی وفایی هایت را بشمارم و دست آخر همه را فراموش کنم .

 

ღ♥ღ


ما دانه نخورده طعمه ی دام شدیم / ناکرده گنه دیدی چه بدنام شدیم / بودیم و کسی پاس نمیداشت که هستیم / باشد که نباشیم و بدانند که بودیم / دل را به کف هرکه نهادیم باز پس آرد / کس تاب نگهداری دل دیوانه ندارد .

 
ღ♥ღ


من دل به کسی جز نو به آسان ندهم / چیزی که گران خریدم ارزان ندهم / صد جان بدهم در آرزوی دل خویش / وان دل که تو را خواست به صد جان ندهم .

 

ღ♥ღ


به اندازه ی دیوونه های دیوونه خونه ، دیوونه وار دیوونتم دیوونه !

 

غزل غزل بیاد تو، قدم قدم فدای تو

نفس نفس برای تو، منم همش بیاد تو...

 

ღ♥ღ

 

دوباره فال حافظ میگیرم....

دوباره توی فالمی...

همیشه در خیالتم...

اگر چه بی خیالمی...

 

ღ♥ღ

 

نفس بده که برایت نفس نفس بزنم...

نفس به جز تو نخواهم برای کس بزنم...

مرا اسیر خودت کرده ای دعایی کن...

که آخرین نفسم در این قفس بزنم...

 

ღ♥ღ

 

کاش میشد قصه رفتن را وقت گفتن بی صدا تغییر داد...

کاش میشد سرنوشت خویش را خود نوشت و بر کف تقدیر داد...

 

ღ♥ღ

خدایا، آنکه در تنهاترین تنهاییم، تنهای تنهایم گذاشت....

خواهشی دارم...

تو در تنهاترین تنهاییش تنهای تنهایش نذار...

 

ღ♥ღ

 

یه گونی عشق تقدیم تو باد....

عشقش واسه خودت، گونیش هم واسه نون خشکاتون...

 

ღ♥ღ

 

بیادتم....

حتی اگر قرار باشد شبی بی چراغ در حسرت یافتنت تمام کوچه ها را قدم بزنم...

 

ღ♥ღ

 

ضربان قلبم رو روی خنده های تو تنظیم کردم...

بخندی تا زنده بمونما...

 

ღ♥ღ

 

وقتی تو نیستی همه نیستن...

نه که نیستن!

هستن!

ولی مثل تو نیستن!

 

ღ♥ღ

 

گاه سکوت معجزه میکند...

و تو می آموزی که همیشه بودن در فریاد نیست...

 

ღ♥ღ

 

بیست رو ضربدر 777 بکن.

دوباره در 13 ضرب کن.

هرچی در اومد تو همونی!

 

ღ♥ღ

 

با اشکی که از دوریت بر چهره دارم...

تو را تا صبح محشر دوست دارم...


ღ♥ღ

 

نه چتر با خود داشتی...

نه روزنامه...

نه چمدان...

عاشقت شدم...

از کجا باید میدانستم مسافری؟؟؟

 

ღ♥ღ

 

دلخوش از آنیم که حج می رویم / غافل از آنیم که کج میرویم / کعبه به دیدار خدا می رویم/ او که همین جاست کجا میرویم/ حج به خدا جز به دل پاک نیست ؟/ شستن غم از دل غمناک نیست ؟/ دین که به تسبیح و سر و ریش نیست / هر که علی گفت که درویش نیست / صبح به صبح در پی مکر و فریب / شب همه شب ناله و امن یجب...

 

ღ♥ღ

 

اگه سراب دیدید ، تظاهر کنید که ازش آب میخورید و سیراب رد میشید.

نزارید به دروغش افتخار کنه

 

ღ♥ღ

 

زندگی رو از شیشه ی جلو نگاه کن ، نه از آیینه ی عقب . . .

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

هزار گل تقدیم به آیینه ی شکسته ای که هزار بار لبخند شما را تکرار می کند .

 
ღ♥ღ

من از طرح نگاه تو امید مبهمی دارم / نگاهت را نگیر از من که با آن عالمی دارم / اگر دورم ز دیدارت دلیل بی وفایی نیست / وفا آن است که نامت را نهانی زیر لب دارم .

 
ღ♥ღ

نازنین مثل قناری در قفس ، هر شب هوایت می کنم / آسمان کوچکی دارم ، فدایت می کنم


ღ♥ღ


تمام شد نوبت عمر و به سر نرفت / خیال یار به سوی خم دگر نرفت / عجب حکایتی کند این شمع های میخانه / چه باده ها به بهای زلف زر نرفت .

 

ღ♥ღ

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

داستان عاشقانه جدید



این داستان واقعی می باشد که در حقیقت بیشتر بر گرفته از زندگی شخصی فردی با نام علی است . داستان را با زبان شخصیت اصلی داستان بیان می کنم .


 
من علی هستم ، ۲۴ ساله ، ساکن تهران . از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد . در سال ۱۳۷۵ ، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم . اسم آن پسر آرش بود . لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند . همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم . این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست .
در سال ۸۴ ، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود ، رفتم . هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک ، به کافی شاپی رفتم ، نوشیدنی سفارش دادم . من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم . به این خاطر وقتی دختری را می دیدم ، روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود . چند دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود . ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد . بله اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاد .
عاشق شدم ؛ حال و هوام عوض شد ، عرق سردی روی صورتم نشسته بود . چند دقیقه ای به همین روال گذشت .
 
آدم زبان بازی بودم ، ولی در آن لحظه هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید . نمی دانستم چه کاری کنم . می ترسیدم از دستش بدهم . دل خود را به دریا زدم ، به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در میان گذاشتم . شانس با من یار بود. توضیح و تفسیراتی که از خودم برای او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت .
 
اسم آن دختر مونا بود . من در آن زمان ۲۱ سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم ؛ مونا سال آخر و یکی از ممتازان دبیرستان خود بود ؛ از خانواده مجللی بودن و از این نظر تقریباً با هم ، هم سطح بودیم .
 
دوستی ما یک دوستی صادقانه و واقعی بود . ۳ سالی به همین صورت ادامه داشت . هر لحظه به علاقه من به او افزوده می شد . موضوع ازدواج را با مونا درمیان گذاشتم ؛ هر دو ما به وصلت راضی بودیم . خانواده هایمان نیز در این مورد اطلاع کافی داشتند ؛ ولی من درآن زمان آمادگی لازم برای ازدواج را نداشتم ؛ چون مایل بودم کمی سنم بیشتر بشود .
من به قدری به مونا احترام می گذاشتم و دوستش داشتم که هیچ وقت کلمه ی نه را از من نمی شنید .
 
تابستان ۸۶ بود با او تماس گرفتم ولی جواب نمی داد. ۲ ، ۳ روزی به همین صورت ادامه داشت دیگر داشتم از نگرانی می مردم ، چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پیامک هایم را ندهد ؛ با مینا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم ، موضوع را جویا شدم ، بالاخره توانستم با هماهنگی او مونا را پیدا کنم .
 
وقتی از او دلیل جواب ندادنش را پرسیدم حرفی را زد که همانند پتکی رو سرم فرود آمد . دنیا دور سرم می چرخید. گفت برایش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند. من که ۲۴ سال بیستر نداشتم و مایل به ازدواج زود نبودم ، خود را بر سر دو راهی عشق و عقل دیدم . عشق می گفت ازدواج کنم و عقل می گفت ازدواج زود هنگام نکنم .
 
وقتی دیدم مونا در شرایط روحی مناسبی قرار ندارد ؛ به خاطر اینکه نمی توانستم لحظه ای اذیت شدنش را تحمل کنم ، قبول کردم که دیگر به او فکر نکنم و او با فردی که خانواده برایش انتخاب کرده ازدواج کند .
 
با چشمانی گریان و با آروزی خوشبختی از او برای همیشه خداحافظی کردم . ۲ ، ۳ ماه گذشت ، روزی نبود که به یاد او نباشم ؛ و به خاطر دوری اش نگریم ، ولی باید تحمل می کردم . به همین صورت روزها می گذشت . پاییز رسید . برای دیدن دوست نزدیک ، آرش ، به دیدنش رفتم . آرش آن روز خیلی خوشحال بود ؛ وقتی علت را جویا شدم از پیدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد ؛ گفت که بالاخره توانسته دختری که همیشه در رویاها به دنبالش میگشته ، پیدا کند . خوشحال شدم ، چون خوشحالی آرش را می دیدم . با ذوق و شوق موبایلش را در آورد تا عکس آن دختر را به من نشان دهد.وقتی چشمم به عکس افتاد گویی دوباره پتکی به سرم خورده باشد ؛ گیج و مبهوت ماندم. سرگیجه ای به سراغم آمد که تا آن ۲۴ سال هیچ وقت ندیده بودم .
 
عکس ، عکس مونا بود. همان دختری که به خاطرش از خودم گذشتم ، تا او از خودش نگذرد ؛ غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند .
 
آرش از موضوع دوستی من و مونا هیچی نمی دانست . از او خواستم تا قراری را با او بگذارد و مرا به او معرفی کند . آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتی را برای ساعت ۷ همان روز گذاشت . ساعت ۶:۳۰ من و آرش در محل قرار حاظر بودیم . به او گفتم من برای چند دقیقه بیرون می روم، ولی وقتی دوستت آمد با من تماس بگیر ، تا بیایم . از کافی شاپ بیرون امدم ، در گوشه ای از خیابان منتظر آمدنش بودم. ساعت ۷ شده بود مونا را دیدم وارد کافی شاپ شد، همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد . آرام آرام وارد شدم ، وقتی به کنار میز رسیدم آرش بلند شد و شروع به معرفی من کرد ؛ وفتی چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد . اشک در چشمانم پر شده بود . نمیدانستم چه کار کنم .
 
به آرش گفتم این مونا همان عشق من بود که به خاطرش همه کار کردم . به خاطرش از خودم گذشتم ، ولی او مرا خورد کرد شکست .
با نیرنگ و فریب با دلم بازی کرد به آرش نگاه کردم و گفتم : آرش ، داداش خوبم ، این دفعه هم به خاطر تو از خودم می گذرم ؛ دلی که یکبار بشکند ، می تواند دوباره هم بشکند . ولی من ، نه تو و نه مونا را دیگر نمیشناسم .
با چشمانی گریام به مونا گفتم : امیدوارم خدا دلت را بشکند . از آنجا خارج شدم و تا به امروز دیگر نه انها را میبینم و نه به آنها فکر می کنمو فقط از خدا برای دل شکستگان آرامش آرزومندم . . .

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

عاشقانه ترین و بی نظیر ترین داستان عاشقانه
 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:

 

.:معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد:.

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)



 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 15
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 16
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 25
  • بازدید ماه : 31
  • بازدید سال : 201
  • بازدید کلی : 1,243
  • کدهای اختصاصی
    عاشقانه
    فروشگاه عاشقانه

    سایت عاشقانه 98 لاو

    98love