loading...
وبلاگ عاشقان واقعی
ittiroga بازدید : 32 سه شنبه 10 دی 1392 نظرات (0)

 

تو رو نقاشی کشیدم
به یه رنگِ خوبِ آبی
تو شدی شبیه دریا
یا به رنگِ آسمونِ آبی
...

تو رو نقاشی کشیدم
 با یه رنگِ ارغوانی
 دیدم تو، نیلوفری و
 حیف تو مرداب بمونی

کشیدم عکسِ تو رو من
 سرخ، شبیه رنگِ آتیش
 رنگ اون لالۀ قرمز
 همون که یه روزی دادیش

 

 دوباره، تو رو کشیدم
 پاک و معصوم، پرتقالی
 شبیه، بهارِ نارنج
 که توی بهار بخوابی

تو رو من کشیدم این بار
 سفید و، بدون رنگی
 شبیه عشق، شدی این بار
 چه میاد بهت یه رنگی

یا که نه، تو رو سیاه کشیدم
 تو رو پیش ماه نشوندم
 انگاری خودِ شبی تو
 ماه و اشتباه کشیدم

تو به رنگِ زرد شدی و
 شدی تو، شبیه پائیز
 هر رنگی شدی قشنگ بود
 حتی غمگین، مثل پائیز

 دیدم که فایده نداره
 تو رو نقاشی کشیدن
 تو که تصویری نداری
 نمیشه، عشق و کشیدن
 
این شد که، غزل سرودم
 از تو و چهرۀ زیبات
 می دونم سردِ کلامم
 تو ببخش، به رنگ چشمات

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

 اِمــشب بــه میــهمانی تــو می آیــم

نــه چشــمان فریــبنده ات

و نــه لبــان تبــدارت را میــخــواهــم

مــرا آغــوشــی بــه وســعت دســتانت کافــی ســت ...

دلــم گــرفــته ...

غــم هــایم را بــغل کــن ...



.سلامتیه حرفایی که نه میشه اس ام اس کرد

نه تو چت تایپ کرد

نه میشه پای تلفن گفت

حرفایی که فقط مال وقتیه

که اونو در آغوش گرفتی . ..

 

.مینویسم بدون تو
بدون حضور تو
با دلی تنها
با هزار آه
با نگاهی بغض آلود به این فاصله
به این شب ها به این کاغذ های باطله
کاغذ هایی برای کشیدن لطافت نگات
برای بیان مخمل رنگ چشمات
بدون تو

این واژه دلتنگی چه معنای دلگیری دارد
چه وسعتی...چه رنگ شبگیری دارد
بدون تو
سوگی دارد فضای اتاقم
و از با تو بودن خیال میبافم
اشک تمدید می شود در نگاهم
بدون تو آه بدون تو...
حسرت چه جولانی میدهد برای لحظه دیدار
جسمم چگونه میجوشد در این سوی دیوار
مثل یک بیمار
گذر کند این زمان طعنه تلخی است انگار
بدون تو قصه نیست
حال امشب و هر شب من است
بدون تو

لحظه های با تو بدون مثل نام قشنگ تو
پرستو وار از خاطره آرامشم کوچ میکند
بدون تو آه که زمان با من انگار گل یا پوچ میکند
بدون تو حال من اما...
پشت یک واژه آه
من تا همیشه تنها
ساده و کودکانه گریه میکنم .

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (1)

رو ســــاحـــــل سـرخ دلتـــ اسـمــ ڪـســے رو حـ ڪـــ نڪـــטּ
بـــ ایــنڪــــہ مــטּ دوستــ دارمـــ حتـــے ے ذره شکـــ نڪـــــטּ

بــزار بـہتــ گفتــــہ باشمــ ڪـ ماجراے ما و عشـــقــــــــــ

تـــقصیــــــــــر چـشمـــاے تـــو بـــــود ‌‌‌، وگــرنـہ مـــا ڪـــــــجا و عــشقــــــــــ ؟
 
....

ســـرم تــــو لاڪـــ خودمـــ و دلـــم ے جـــو هــوس نــداشتــــــ

بــــس ڪـــ ے عــــمــر آزگــار ڪــارے بــــ  ڪــــار ڪــس نـداشتـــــ

تــا ایـــنڪــہ تــوپـــیـدا شـــــدے و گفتــے ازایـــטּ چــشمـــاے خــــیــس

تــــو دفتــر تــرانـــہ ـہاتــــــ ے قطـــره بـــاروטּ بــنویــــــس

عـشــقــــمو دستـــ ڪـــمــ نـــگیـر درستـــــہ مجنـــوטּ نـــمیشمـ ــــــــــ

وقتـــے ڪــ گـریـــہ مــــے ڪـنـــے حـــــریفــ بـــاروטּ نمیشمـــــ

رو ســــــاحــــل ســــــــــرخ دلتــــ اســـمـــ ڪـســـــے رو حـــڪـــ نـــڪـــטּ

بـــ ایـــنڪــہ مـــטּ دوستـــ دارمــ حتـــے ے ذره شـــڪــــــ نکـــטּ

هــــــنوز ے قطـــــره اشـڪـتـــو بـــ صــــد تــا دریــا نمــــے دمــــ

 ے لــــحظــہ بــا تـو بـــودنـــو بـــ عـــمـر دنـــیا نــمـــــــے دمـــــ

هـــمیـــن روزا بــخــاطـــرتـــــ بــ  ســــیمــــــ آخــــــر مـــے زنمــــــــ

قــصـــــــــــہ عــاشـقــیــمــونـــــو تـــو شــــہرموטּ جــار مــــے زنـــم

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (1)

 شعر زیبای عاشقانه از زنده یاد فروغ فرحزاد

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادی‌ام بخشیده از اندوه بیش

...

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادی‌ام بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی‌ها کرده پاک

ای تپش‌های تن سوزان من
آتشی در سایۀ مژگان من
ای ز گندم‌زارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه‌ها پُر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

این دلِ تنگِ من و این بار نور؟
های هوی زندگی در قعر گور؟

ای دو چشمانت چمن زاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی‌انگاشتم

درد تاریکی‌ست دردِ خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه‌دل سینه‌ها
سینه آلودن به چرکِ کینه‌ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کفِ طرارها
گم‌شدن در پهنۀ بازارها

آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی هم آغوشی گرفت
جوی خشک سینه‌ام را آب، تو
بستر رگ‌هام را سیلاب، تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدم‌هایت قدم‌هایم به‌راه

ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه‌هام از هُرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه‌زارانِ تنم

آه، ای روشن طلوع بی‌غروب
آفتاب سرزمین‌های جنوب
آه، آه ای از سحر شاداب‌تر
از بهاران تازه تر، سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگی‌ست
چلچراغی در سکوت و تیرگی‌ست
عشق چون در سینه‌ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با "من" زیستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه‌ات
خیره چشمانم به راه بوسه‌ات
ای تشنج‌های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می‌خواهم که بشکافم ز هم
شادی‌ام یک‌دم بیالاید به غم
آه می‌خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای

این دلِ تنگِ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمه‌های چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟

ای نگاهت لای‌لای سِحر بار
گاهوار کودکان بی‌قرار
ای نفس‌هایت نسیم نیم‌خواب
شُسته از من لرزه‌های اضطراب
خُفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من

ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی

از سروده های زنده یاد "فــروغ فــرخزاد"

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

 شعری زیبا و پر معنی درباره زندگی از سهراب سپهری

شب آرامی بود


می روم در ایوان، تا بپرسم از خود


زندگی یعنی چه؟


مادرم سینی چایی در دست


گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من

...

شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین

با خودم می گفتم :

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست


زندگی، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ !!!

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست


آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست

من دلم می خواهد،

قدر این خاطره را ، دریابیم


زنده یاد سهراب سپهری

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

شعرهای عاشقانه و جالب فروغ فرخزاد و حمید مصدق برای یکدیگر

دو شعر عاشقانه از این دو شاعر نامی که شعرهایی عاشقانه برای هم و در جواب

همدیگر مینوشتند

 

شعر زیبای حمید مصدق

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

 
 
 
 
جواب زیبای فروغ فرخ زاد

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

 میگن عشق مثل خورشید می مونه هنوز از طلوعش به حد کافی لذت نبردی که از

غروبش دلگیر میشی

جدایی تلخ

من نوشتم از دنیا               اون نوشته : بی رحمه
من نوشتم از قسمت          اون نوشته : سرگرمه
.
.
.

من نوشتم ازدردم , ازشبای بی خوابی


              اون نوشته از عشقو , لحظه های  بی تابی

من نوشتم از تقدیر , خیلی وقته مایوسم


              اون نوشته  اشکاتو , دونه  دونه  می بوسم


من نوشتم از بازی , از یه بازی ساده


              اون نوشته اروم باش , حلقه هم فرستاده !


من نوشتم ازغصه , تر شدم مث بارون


              اون نوشته صبرت کو ؟ صبر لیلی و مجنون


من نوشتم اینجا ها , آدم آهنی داره


              اون نوشته چشم  تو , کلی  روشنی   داره


من نوشتم ازعکساش , تویه آلبوم قرمز


              اون نوشته تنها  تو , جز  تو  با  کسی  هرگز


من نوشتم ازترسم , از وفا که کمیابه


              اون نوشته ازدوریم  , شب و با گریه می خوابه


من نوشتم ازعشقت , شهرقصه می سازم


              اون نوشته   گرمم   کن , تو  الهه ی   نازم


من نوشتم از دوریت , برگ خاطرم زرده


              اون نوشته همخونت , این روزاست که برگرده


من نوشتم از رفتن  , وعده های 5 عصر


              اون نوشته از گلها , میسازم برات  یک  قصر


من نوشتم از حالم , از موهای اشفته


              اون نوشته که  قلبش , قصمو  براش  گفته


من نوشتم از این شهر , از غماش که پر رنگه


              اون نوشته از  دوریم  , بد جوری دلش تنگه


من نوشتم از ابرا , از اونا که اون بالان


              اون نوشته  مثله  ما , خیلی   آدما  تنهان


من نوشتم از دریا , که یه شب می ریم با هم


              اون نوشته  زیر پات , می ریزم  گل  مریم


من نوشتم ازعشقم , که براش نهایت نیست    

    
             اون نوشته که بشمار ,  مختصر فقط تابیست


من شمردم و اون داشت , به لبام نگاه می کرد


             پشت پنجره  آروم , داشت  منو  صدا می کرد
.
.
.
حرفامون یه جور نامس با جوابای ساده


خوش به حال اون که زود نامشو جواب داده


گردخستگی ها رو از رو گونه هاش چیدم


گریه هام و بوسید و گونه هاش رو بوسیدم


زندگی یه بازی بود ما یه مهره ی شطرنج


وعدمون بازم پاییز  ساعته همیشه پنج ...


وعدمون بازم پاییز  ساعته همیشه پنج ...


وعدمون بازم پاییز  ساعته همیشه پنج ...


وعدمون بازم پاییز  ساعته همیشه پنج ..

...

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

 داستان عاشقانه قرار

نشسته بودم رو نیم‌کت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقت قرار گذشت. نیامد. . .

نشسته بودم رو نیم‌کت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقت قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سر خم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به در پارک، صِداش از پشت سر آمد.
صدای تند قدم‌هاش و صِدای نفس نفس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صدام می‌کرد.
آن‌طرف خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشت‌م بش بود. کلید انداختم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمت جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
منگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دست چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نگام رفت ماند روو آستین مانتوش که بالا شده، ساعتش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج درب و داغان نگا ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدل چهار و پنج دقیقه بود!

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (1)

 دوباره تنها شده ام،دوباره دلم هوای تو را کرده.

خودکارم را از ابر پر می کنم و برایت از باران می نویسم. ..

به یاد شبی می افتم که تو را میان شمع ها دیدم.

دوباره می خواهم به سوی تو بیایم.تو را کجا می توان دید؟

در آواز شب اویز های عاشق؟

در چشمان یک عاشق مضطرب؟

در سلام کودکی که تازه واژه را آموخته؟



دلم می خواهد وقتی باغها بیدارند،برای تو نامه بنویسم.

و تو نامه هایم را بخوانی و جواب آنها را به نشانی همه ی غریبان جهان بفرستی.

ای کاش می توانستم تنهاییم را برای تو معنا کنم و از گوشه های افق برایت آواز

بخوانم.

کاش می توانستم همیشه از تو بنویسم....

از تو که ....

و باز تردید من در کلمات برای وصف تو و کاغذ سفید..



می ترسم روزی نتوانم بنویسم و دفترهایم خالی بمانند و حرفهای ناگفته ام هرگز به

دنیا نیایند. !!

می ترسم نتوانم بنویسم و کسی ادامه ی سرود قلبم را نشنود.

می ترسم نتوانم بنویسم وآخرین نامه ام در سکوتی محض بمیرد وتازه ترین شعرم به تو هدیه نشود. !

میترسم ننویسم، که اگه ننویسم چه کسی میتونه تورو اونطوری که هستی بشناسه؟!

پس مینویسم با اینکه کلمات برای وصف مهربانی هایت حقیر و کوچکند!

با اینکه حتی اگر تمام نویسنده ها جمع شوند باز هم نمیتوانند تو را در نوشته بگنجانند!



باز من موندم و شب و نوشته ای نیمه کاره!

دوباره شب،دوباره طپش این دل بی قرارم.

دوباره سایه ی حرف های تو که روی دیوار روبرو می افتد.

دلم می خواهد همه ی دیوارها پنجره شوند و من تو را میان چشمهایم بنشانم.

دوباره شب ،دوباره تنهایی و دوباره خودکاری که با همه ی ابر های عالم پر نمی شود، تا بنویسد برای تـو!

دوباره شب،دوباره یاد تو که این دل بی قرار را بیدار نگه داشته. ..!

دوباره شب،دوباره تنهایی،دوباره سکوت، دوباره مهربونیای تو، دوباره من و یک دنیا خاطره...



وقت برای بیشتر گفتن نبود! وگرنه واسه تعریف تو روزا باید وقت گذاشت!
بازم حکات چندشب من تکرار شد و بازم یه نامه نیمه کار موند رو دست من!
ایراد نداره مثل همیشه زیرش خط میکشم و فقط یه چیز مینویسم تا یه وقتی که بتونم تورو اونطوری که هستی وصفت کنم!

هر چند ساده است !
هر چند دربرابر مهربونیات کوچیک و ناقابل..
ولی با دست خالی همین وتقدیمت میکنم بهترین!

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

    تقدیم به شیرین زندگیم .......

 

 

 

       در کنار پنجره هر شب صدایت میکنم

 

 

 

                                               این سر ناقابلم را من فدایت میکنم

 

 

 

    فکر تو هر شب به جانم اتشی می افکند

 

 

 

                                          مثل یک مرغابی تنها صدایت میکنم

 

 

 

   عقل را با عشق تو یکسان نمودن محشر است

 

 

 

                                             این ندا از من نخیزد من رهایت میکنم

 

 

 

   هر کجا هستی کنار هر که میخواهی بمان

 

 

 

                                       بهر یک لحظه تماشا هی دعایت میکنم

 

 

 

    خسته از این عالم بی مزه و واهی شدم

 

 

 

                                    بی خود از این هستی خاکی شکایت میکنم

 

 

 

 

((عارفا با چشم کورش در کنار پنجره))

 

 

 

گریه ها کرده که ...س....من وفایت میکنم

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

دلم که مهمون نمیخواست کی گفت که مهمونم بشی؟



کی گفت بیای تو قلبم و مهمون  نا خــونــده بشی؟



کی گفت که از چشای من خواب و بدزدی و بری؟



کی گفت پریشونم کنی٬ کی گفت بری؟کی گفت بری؟

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

پر میکشم از پنجره ی خواب تو تا تو

 هر شب من و دیدار،در این پنجره با تو

 از خستگی روز همین خواب پر از راز

 کافیست مرا،ای همه خواسته ها تو

 دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

 من یکسره آتش،همه ذرات هوا تو

 پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

 ای هرچه صدا،هرچه صدا،هرچه صدا-تو

 آزادگی و شیفتگی مرز ندارد

 حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو

 یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

 دیگر نه و هرگز نه،که یا مرگ که یا تو

 وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

 یعنی همه جا-تو،همه جا-تو،همه جا-تو

 پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟

 تا شرح دهم،از همه ی خلق چرا تو؟

 

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

درین محاکمه تفهیم اتهام ام کن

سپس به بوسه ی کارآمدی تمام ام کن

 

اگرچه تیغ زمانه نکرد آرام ام،

تو با سیاست ابروی خویش رام ام کن

 

به اشتیاق تو جمعیتی ست در دل من

بگیر تنگ در آغوش و قتل عام ام کن

 

شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را

به پاس این همه سرگشتگی به نام ام کن

 

شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...

اگر که باب دلت نیستم حرام ام کن

 

لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم

تو مرحمت کن و با بوسه ای تمام ام کن


نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (0)

دل، ماهی خسته‌ای که در تور افتاد

در چاله عجب نیست اگر کور افتاد

 از عشق چه خیر غیر ناکامی دید؟

بر چاک چه جز وصله‌ی ناجور افتاد؟

 از اصل خودش دور شد و بالا رفت

این بود که فواره‌ی مغرور افتاد

 بسیار به غیر او دلم شد نزدیک

تا از غم عشق او کمی دور افتاد

 بسیار به صخره‌ها سرش را دریا

کوبید بیفتد از سرش شور، افتاد؟

 من با غم او از خود او دوست‌ترم

او با غم من از خود من دور افتاد!

 با اینهمه راضی‌ست نشابوری که

از چنگ مغول به چنگ تیمور افتاد

ittiroga بازدید : 19 سه شنبه 10 دی 1392 نظرات (0)

 

گر یک روز از زندگی من باقی مانده باشد

از هر جای دنیا چمدان کوچکم را می‌بندم راه می‌افتم

ایستگاه به ایستگاه…

مرز به مرز…

پیدایت می‌کنم ، کنارت می‌نشینم

بهت میگم تا بی نهایت دوستت دارم

 

وفا دار

 

بــــــاور کن خیلی حـــــــرف است


وفـــــــــادار دســـــــــت هایی باشی ،


 که یکبار هم لمســـــــشان نکرده ای…

ittiroga بازدید : 16 سه شنبه 10 دی 1392 نظرات (0)

 

شب آرزوها مجددا آغاز شد و من تنها در حسرت یک ارزو مانده ام


آرزویی که سال هاست در پی اش سختی های فراوان کشیده ام


شب ها بی خوابی،روز ها بی قراری،هفته های تکراری،سوخته ام


خدایا در این شب پر از احساس و آرزو با گوشه چشمی به این دلم


و با تمام خوبی ها و بخشندگی ها و مهربانی هایت پرده دلم را بگشاء


آمین...!

 

 

آرزو،آرزوی با تو بودن،آرزوی لحظه ای بوئیدنت


آرزوی یک بوسه،آرزوی در آغوش گرفتنت


میگویند در این شب از خدایت چیز های کوچک نخواه


خواسته هایم به نظر پوچ و بی نهایت کوچکند


ولی این نهایت ارزوی دلم است


کاش در ارزوهای مقدس و زیبایت


ذره ای یاد ماهم باشی...!

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (227)

 

عید ها یکی پس از دیگری سپری میشوند

 

شاید بیشترین نشانه اش گذشت عمرمان باشد

 

عمری که پر از فراز و نشیب ها بوده

 

هنوز هم در حسرت روزهای بچگی مانده ام

 

روز های شادی روزهای بدون غم

 

شب های آرام و بدون اشک

 

خواب های بدون درد سر

 

زندگی ساده و بدون غصه

 

کاش به زمانی برمیگشتم که تنها غمم شکستن نوک مدادم بود

 

عاشقانه ترین وبلاگ

 

خسته از روزهای تکراری

 

افسرده از بازی روزگار

 

دل زده از مردم دنیا

 

آزرده خاطر از همه

 

شکست های پی در پی

 

و .... و .... و .... و .... و

 

اینها همه تاوان است

 

تاوان یک نگاه


یک نگاه و لرزش دل


کاش فرصت برای امتحان کردن وجود داشت

 

....!

 

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (170)

 

عید ها پشت سر هم می آیندو میروند


ومن در حسرت روزهای سپری شده


حسرت جدایی ها دوری ها سختی ها


حسرت سالی که بی تو بهار شد


حسرت یک سال از عمر دیگری که


بی تو سپری شد

 

 

هوای عید به سرم میزند غم جگرم را آتش میزند


آه ،این چه دردیست که قلبم را مجذوب خود کرده


قلبی که زمانی رویایش شادمانی عید بود


خنده ها و تصورات بچه گانه به دلم آروز شد


کاش درک ما از دنیا به همان دوران بچگی


ختم میشد

 

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (76)

 

نمی دانم چرا اینگونه است؟


وقتی نگاه عاشق کسی به توست

 

می بینی اما


دلت بسته به مهر دیگری است


بی اعتنا می گذری


و عاشقانه به کسی می نگری


که دلش پیش تو نیست...

 

عاشقانه ها

 

دیکتــــه روزگار



نبودنت را برایم دیـکتــــــه می کنــــد



و نـُمره من



بـاز می شود . . . صــفــــــــر !



هنــــــوز . . .



نـبودنـت را . . . یـاد نگرفتــــه ام

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (76)

 

و عشق آن لحظه معنا پیدا میکند که

 

همدمت اجازه بوسیدن دهد

 

و تو با نهایت عشقی که در دل داری

 

بوسه بر پیشانی معشوقه ات بزنی !!!!

 

بوسه

 

دلم حال و هوای تو روا پیدا کرده

 

حال و هوای بوییدن عطر دل انگیز وجودت

 

حال و هوای بوسه زدم بر سجده گاهت

 

تنها دلخوشی من همین تفکرات خیالی است

 

حیف که به حقیقت نمی پیوندد

 

آرزوی خوشبختی برایت میکنم....!

 

 

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (66)

 

آن روزها که با تو بودن برایم آرزو بود


تمام شد !


امروز با تو بودن


یا نبودن فرقی ندارد...


سیگار باشد یک خیابان و برگهای زرد پاییزی...


من میروم تا دود کنم هستی ام را ....!!!

 

 

چگونه بگویم ؟

 

اصلا از چی بگم ؟

 

از این همه تنهایی ؟

 

یا از این مرحم تنهاییم که فقط سیگار شده ؟

 

ولی بدون این مرحم الان جای خالیه تورو واسم پر میکنه .

 

منو درک میکنه . . . . . !

 

همون کارایی که تو هیچوقت نکردی . . . !!!!

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (46)

 

از خودم دور میشوم


تا به تو نزدیکتر باشم


این روزها . . .


" خیال "


تنها راه با تو بودن است !

 

 

بغض


دست هایی ست


که از بیم آغـــــوش شدن


توی جیبم محــــکم مشت کرده ام


وقتی عابری که عطر تو را به تن زده


تو نیستی !


نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (39)

 

این روزها



آب وهوای دلم آنقدر بارانی ست



که رخت های دلتنگیم را



فرصتی برای



خشک شدن نیست ...!

 

 

هوایت که به سرم می زند



دیگر در هیچ هوایی ،،،



نمی توانم نفس بکشم !



عجب نفس گیر است



هوایِ بی تو بودن ...!

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (49)

 

من اگه خدا بودم ...!



اینقدر هوای دو نفره رو به رخ تک نفره ها نمیکشیدم ...!



نـتــرس از هجـــــ ـــ ـوم حـضــــــ ــــ ــورم ..!



چــــیزی جــــ ـــ ـز تـــنــهایی با من نیـــستـــــ ـــ ـ ..




رد پاهایم را پاک می کنم

به کسی نگویید

من روزی در این دنیا بودم.

خدایا

می شود استعـــــفا دهم؟!

کم آورده ام ...!

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (33)

 

دلـم ...


هنـوز ..


خیس خورده نگاه توست ..!!


نـازش بـدار ..!


که نلغــزد ..


از میان دستهایت ..!!


بی تو هرگز

 

بار آخر! دست آخر !



من ورق را با دلم بر میزنم !



بار دیگر حکم کن ، اما نه بی دل ! با دلت دل حکم کن ! ... حکم دل ...



هر که دل دارد بیاندازد وسط تا که ما دلهایمان را رو کنیم !



دل که روی دل بیفتد عشق حاکم می شود !



پس به حکم عشق بازی می کنیم



این دل من رو بکن حالا دلت را  !



دل نداری ؟! بر بزن اندیشه ات را ...



حکم لازم !!! دل سپردن، دل گرفتن، هر دو لازم...

 

!!!!!

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (30)

 


من به قلبم افتخار می کنم

 

با آن بازی شد !

 

زخمی شد !

  

به آن خیانت شد !

 

سوخت و شکست !



اما به طریقی هنوز کار می کند . . . !

 

 

تا ابد عاشقتم

 


عشق یعنی با تو گشتن همکلام



عشق یعنی انتظار یک سلام



عشق یعنی دست های رو به دوست



عشق یعنی مرگ در راهت ، نکوست



عشق یعنی شاخه ای گل در سبد



عشق یعنی دل سپردن تا ابد !

 

تا ابد عاشقتم ...!

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (29)

 

زندگی‌ همین است


هر خاطره غروبی دارد...


هر غروبی خاطره ای...


و ما جایی‌ بینِ امید و انتظار...چشم می‌کشیم تا روزگار مان بگذرد


گاهی‌ هم فرق نمیکند چگونه...


فقط بگذرد

 

همدم

 

شریکم با تو در این درد،منم مثل تو غم دارم



منم محتاج لبخندم،منم دستاتو کم دارم



از این بازی طولانی،منم مثل تو دلگیرم



منم با عشق درگیرم،منم بی عشق میمیرم!!!

نوشته شده توسط ♥ ɱȫȟȜȩɳ ♥ نظرات (37)

 

ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست


چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست


از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام


ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست

 

ساده نیست...!

 

 

من بودم



تو



و یک عالمه حرف...



و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد!!!



کاش بودی و



می فهمیدی



وقت دلتنگی



یک آه



چقدر وزن دارد...

ittiroga بازدید : 19 سه شنبه 10 دی 1392 نظرات (0)


نمی دانم کجای راه عشق را بیــراهه رفتم که زمانی به خود آمـدم تو رفته بودی نه دیگر از نگاهت اثری بود و نه از دستان مهربانت . من در این راه تنها مانده ام با جاده ای بی انتها و آسمانی بی ستاره، در این بی کسی و سکوت مرگبار دیگر صدایت را نمی شنوم صدایی که اکنون باور دارم دروغ نبود . بودن تورا کم دارم و نوازش دست های دوست داشتنیت که قرار بود خیال مرهمی بر روی زخم هایم باشنــد، و همان چشمانی که به من باور بودن بدهند.

من در این جاده خواهم رفت تا به بی نهایت ، از سکوت نمی ترسم که از تنهایی بی تو وحشت دارم، دلم می لرزد زمانی که نیستی پا در راه می روم شاید در بیکران غربت من باشـم و ماه رفته ام ، که در آنجا بنشینم و با ستـارگـان از عشق مان بگویم ، می دانم در آن شهر خیال نیازی به پنهانی عشق نیست ، آنجا دشتی از بنفشه است و یاد تو بوی عطر گل یاس می دهد ، آنجا دلم پر می کشد برای لطافت باران و پاییز برایم غم گرفته نخواهد بود وقتی از عشق تو می گویم ، وقتی از مهر تو می گویم . می روم و در هر گامی که بر می دارم خواهم گفت دوستت دارم .

 

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 15
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 14
  • بازدید سال : 184
  • بازدید کلی : 1,226
  • کدهای اختصاصی
    عاشقانه
    فروشگاه عاشقانه

    سایت عاشقانه 98 لاو

    98love