تو رو نقاشی کشیدم
به یه رنگِ خوبِ آبی
تو شدی شبیه دریا
یا به رنگِ آسمونِ آبی
...
تو رو نقاشی کشیدم
با یه رنگِ ارغوانی
دیدم تو، نیلوفری و
حیف تو مرداب بمونی
کشیدم عکسِ تو رو من
سرخ، شبیه رنگِ آتیش
رنگ اون لالۀ قرمز
همون که یه روزی دادیش
دوباره، تو رو کشیدم
پاک و معصوم، پرتقالی
شبیه، بهارِ نارنج
که توی بهار بخوابی
تو رو من کشیدم این بار
سفید و، بدون رنگی
شبیه عشق، شدی این بار
چه میاد بهت یه رنگی
یا که نه، تو رو سیاه کشیدم
تو رو پیش ماه نشوندم
انگاری خودِ شبی تو
ماه و اشتباه کشیدم
تو به رنگِ زرد شدی و
شدی تو، شبیه پائیز
هر رنگی شدی قشنگ بود
حتی غمگین، مثل پائیز
دیدم که فایده نداره
تو رو نقاشی کشیدن
تو که تصویری نداری
نمیشه، عشق و کشیدن
این شد که، غزل سرودم
از تو و چهرۀ زیبات
می دونم سردِ کلامم
تو ببخش، به رنگ چشمات
اِمــشب بــه میــهمانی تــو می آیــم
نــه چشــمان فریــبنده ات
و نــه لبــان تبــدارت را میــخــواهــم
مــرا آغــوشــی بــه وســعت دســتانت کافــی ســت ...
دلــم گــرفــته ...
غــم هــایم را بــغل کــن ...
.سلامتیه حرفایی که نه میشه اس ام اس کرد
نه تو چت تایپ کرد
نه میشه پای تلفن گفت
حرفایی که فقط مال وقتیه
که اونو در آغوش گرفتی . ..
.مینویسم بدون تو
بدون حضور تو
با دلی تنها
با هزار آه
با نگاهی بغض آلود به این فاصله
به این شب ها به این کاغذ های باطله
کاغذ هایی برای کشیدن لطافت نگات
برای بیان مخمل رنگ چشمات
بدون تو
این واژه دلتنگی چه معنای دلگیری دارد
چه وسعتی...چه رنگ شبگیری دارد
بدون تو
سوگی دارد فضای اتاقم
و از با تو بودن خیال میبافم
اشک تمدید می شود در نگاهم
بدون تو آه بدون تو...
حسرت چه جولانی میدهد برای لحظه دیدار
جسمم چگونه میجوشد در این سوی دیوار
مثل یک بیمار
گذر کند این زمان طعنه تلخی است انگار
بدون تو قصه نیست
حال امشب و هر شب من است
بدون تو
لحظه های با تو بدون مثل نام قشنگ تو
پرستو وار از خاطره آرامشم کوچ میکند
بدون تو آه که زمان با من انگار گل یا پوچ میکند
بدون تو حال من اما...
پشت یک واژه آه
من تا همیشه تنها
ساده و کودکانه گریه میکنم .
رو ســــاحـــــل سـرخ دلتـــ اسـمــ ڪـســے رو حـ ڪـــ نڪـــטּ
بـــ ایــنڪــــہ مــטּ دوستــ دارمـــ حتـــے ے ذره شکـــ نڪـــــטּ
بــزار بـہتــ گفتــــہ باشمــ ڪـ ماجراے ما و عشـــقــــــــــ
تـــقصیــــــــــر چـشمـــاے تـــو بـــــود ، وگــرنـہ مـــا ڪـــــــجا و عــشقــــــــــ ؟
....
ســـرم تــــو لاڪـــ خودمـــ و دلـــم ے جـــو هــوس نــداشتــــــ
بــــس ڪـــ ے عــــمــر آزگــار ڪــارے بــــ ڪــــار ڪــس نـداشتـــــ
تــا ایـــنڪــہ تــوپـــیـدا شـــــدے و گفتــے ازایـــטּ چــشمـــاے خــــیــس
تــــو دفتــر تــرانـــہ ـہاتــــــ ے قطـــره بـــاروטּ بــنویــــــس
عـشــقــــمو دستـــ ڪـــمــ نـــگیـر درستـــــہ مجنـــوטּ نـــمیشمـ ــــــــــ
وقتـــے ڪــ گـریـــہ مــــے ڪـنـــے حـــــریفــ بـــاروטּ نمیشمـــــ
رو ســــــاحــــل ســــــــــرخ دلتــــ اســـمـــ ڪـســـــے رو حـــڪـــ نـــڪـــטּ
بـــ ایـــنڪــہ مـــטּ دوستـــ دارمــ حتـــے ے ذره شـــڪــــــ نکـــטּ
هــــــنوز ے قطـــــره اشـڪـتـــو بـــ صــــد تــا دریــا نمــــے دمــــ
ے لــــحظــہ بــا تـو بـــودنـــو بـــ عـــمـر دنـــیا نــمـــــــے دمـــــ
هـــمیـــن روزا بــخــاطـــرتـــــ بــ ســــیمــــــ آخــــــر مـــے زنمــــــــ
قــصـــــــــــہ عــاشـقــیــمــونـــــو تـــو شــــہرموטּ جــار مــــے زنـــم
شعر زیبای عاشقانه از زنده یاد فروغ فرحزاد
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیام بخشیده از اندوه بیش
...
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیام بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگیها کرده پاک
ای تپشهای تن سوزان من
آتشی در سایۀ مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخهها پُر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
این دلِ تنگِ من و این بار نور؟
های هوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمن زاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمیانگاشتم
درد تاریکیست دردِ خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیهدل سینهها
سینه آلودن به چرکِ کینهها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کفِ طرارها
گمشدن در پهنۀ بازارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی هم آغوشی گرفت
جوی خشک سینهام را آب، تو
بستر رگهام را سیلاب، تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم بهراه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونههام از هُرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزهزارانِ تنم
آه، ای روشن طلوع بیغروب
آفتاب سرزمینهای جنوب
آه، آه ای از سحر شادابتر
از بهاران تازه تر، سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینهام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با "من" زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسهات
خیره چشمانم به راه بوسهات
ای تشنجهای لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه میخواهم که بشکافم ز هم
شادیام یکدم بیالاید به غم
آه میخواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دلِ تنگِ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمههای چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟
ای نگاهت لایلای سِحر بار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شُسته از من لرزههای اضطراب
خُفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
از سروده های زنده یاد "فــروغ فــرخزاد"
شعری زیبا و پر معنی درباره زندگی از سهراب سپهری
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
...
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم :
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ !!!
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد،
قدر این خاطره را ، دریابیم
زنده یاد سهراب سپهری
شعرهای عاشقانه و جالب فروغ فرخزاد و حمید مصدق برای یکدیگر
دو شعر عاشقانه از این دو شاعر نامی که شعرهایی عاشقانه برای هم و در جواب
همدیگر مینوشتند
شعر زیبای حمید مصدق
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
جواب زیبای فروغ فرخ زاد
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
میگن عشق مثل خورشید می مونه هنوز از طلوعش به حد کافی لذت نبردی که از
غروبش دلگیر میشی
جدایی تلخ
من نوشتم از دنیا اون نوشته : بی رحمه
من نوشتم از قسمت اون نوشته : سرگرمه
.
.
.
من نوشتم ازدردم , ازشبای بی خوابی
اون نوشته از عشقو , لحظه های بی تابی
من نوشتم از تقدیر , خیلی وقته مایوسم
اون نوشته اشکاتو , دونه دونه می بوسم
من نوشتم از بازی , از یه بازی ساده
اون نوشته اروم باش , حلقه هم فرستاده !
من نوشتم ازغصه , تر شدم مث بارون
اون نوشته صبرت کو ؟ صبر لیلی و مجنون
من نوشتم اینجا ها , آدم آهنی داره
اون نوشته چشم تو , کلی روشنی داره
من نوشتم ازعکساش , تویه آلبوم قرمز
اون نوشته تنها تو , جز تو با کسی هرگز
من نوشتم ازترسم , از وفا که کمیابه
اون نوشته ازدوریم , شب و با گریه می خوابه
من نوشتم ازعشقت , شهرقصه می سازم
اون نوشته گرمم کن , تو الهه ی نازم
من نوشتم از دوریت , برگ خاطرم زرده
اون نوشته همخونت , این روزاست که برگرده
من نوشتم از رفتن , وعده های 5 عصر
اون نوشته از گلها , میسازم برات یک قصر
من نوشتم از حالم , از موهای اشفته
اون نوشته که قلبش , قصمو براش گفته
من نوشتم از این شهر , از غماش که پر رنگه
اون نوشته از دوریم , بد جوری دلش تنگه
من نوشتم از ابرا , از اونا که اون بالان
اون نوشته مثله ما , خیلی آدما تنهان
من نوشتم از دریا , که یه شب می ریم با هم
اون نوشته زیر پات , می ریزم گل مریم
من نوشتم ازعشقم , که براش نهایت نیست
اون نوشته که بشمار , مختصر فقط تابیست
من شمردم و اون داشت , به لبام نگاه می کرد
پشت پنجره آروم , داشت منو صدا می کرد
.
.
.
حرفامون یه جور نامس با جوابای ساده
خوش به حال اون که زود نامشو جواب داده
گردخستگی ها رو از رو گونه هاش چیدم
گریه هام و بوسید و گونه هاش رو بوسیدم
زندگی یه بازی بود ما یه مهره ی شطرنج
وعدمون بازم پاییز ساعته همیشه پنج ...
وعدمون بازم پاییز ساعته همیشه پنج ...
وعدمون بازم پاییز ساعته همیشه پنج ...
وعدمون بازم پاییز ساعته همیشه پنج ..
...
داستان عاشقانه قرار
نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقت قرار گذشت. نیامد. . .
نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقت قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سر خم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به در پارک، صِداش از پشت سر آمد.
صدای تند قدمهاش و صِدای نفس نفسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صدام میکرد.
آنطرف خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بش بود. کلید انداختم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمت جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
منگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دست چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نگام رفت ماند روو آستین مانتوش که بالا شده، ساعتش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج درب و داغان نگا ساعت رانندهی بخت برگشته کردم. عدل چهار و پنج دقیقه بود!
دوباره تنها شده ام،دوباره دلم هوای تو را کرده.
خودکارم را از ابر پر می کنم و برایت از باران می نویسم. ..
به یاد شبی می افتم که تو را میان شمع ها دیدم.
دوباره می خواهم به سوی تو بیایم.تو را کجا می توان دید؟
در آواز شب اویز های عاشق؟
در چشمان یک عاشق مضطرب؟
در سلام کودکی که تازه واژه را آموخته؟
دلم می خواهد وقتی باغها بیدارند،برای تو نامه بنویسم.
و تو نامه هایم را بخوانی و جواب آنها را به نشانی همه ی غریبان جهان بفرستی.
ای کاش می توانستم تنهاییم را برای تو معنا کنم و از گوشه های افق برایت آواز
بخوانم.
کاش می توانستم همیشه از تو بنویسم....
از تو که ....
و باز تردید من در کلمات برای وصف تو و کاغذ سفید..
می ترسم روزی نتوانم بنویسم و دفترهایم خالی بمانند و حرفهای ناگفته ام هرگز به
دنیا نیایند. !!
می ترسم نتوانم بنویسم و کسی ادامه ی سرود قلبم را نشنود.
می ترسم نتوانم بنویسم وآخرین نامه ام در سکوتی محض بمیرد وتازه ترین شعرم به تو هدیه نشود. !
میترسم ننویسم، که اگه ننویسم چه کسی میتونه تورو اونطوری که هستی بشناسه؟!
پس مینویسم با اینکه کلمات برای وصف مهربانی هایت حقیر و کوچکند!
با اینکه حتی اگر تمام نویسنده ها جمع شوند باز هم نمیتوانند تو را در نوشته بگنجانند!
باز من موندم و شب و نوشته ای نیمه کاره!
دوباره شب،دوباره طپش این دل بی قرارم.
دوباره سایه ی حرف های تو که روی دیوار روبرو می افتد.
دلم می خواهد همه ی دیوارها پنجره شوند و من تو را میان چشمهایم بنشانم.
دوباره شب ،دوباره تنهایی و دوباره خودکاری که با همه ی ابر های عالم پر نمی شود، تا بنویسد برای تـو!
دوباره شب،دوباره یاد تو که این دل بی قرار را بیدار نگه داشته. ..!
دوباره شب،دوباره تنهایی،دوباره سکوت، دوباره مهربونیای تو، دوباره من و یک دنیا خاطره...
وقت برای بیشتر گفتن نبود! وگرنه واسه تعریف تو روزا باید وقت گذاشت!
بازم حکات چندشب من تکرار شد و بازم یه نامه نیمه کار موند رو دست من!
ایراد نداره مثل همیشه زیرش خط میکشم و فقط یه چیز مینویسم تا یه وقتی که بتونم تورو اونطوری که هستی وصفت کنم!
هر چند ساده است !
هر چند دربرابر مهربونیات کوچیک و ناقابل..
ولی با دست خالی همین وتقدیمت میکنم بهترین!
تقدیم به شیرین زندگیم .......
در کنار پنجره هر شب صدایت میکنم
این سر ناقابلم را من فدایت میکنم
فکر تو هر شب به جانم اتشی می افکند
مثل یک مرغابی تنها صدایت میکنم
عقل را با عشق تو یکسان نمودن محشر است
این ندا از من نخیزد من رهایت میکنم
هر کجا هستی کنار هر که میخواهی بمان
بهر یک لحظه تماشا هی دعایت میکنم
خسته از این عالم بی مزه و واهی شدم
بی خود از این هستی خاکی شکایت میکنم
((عارفا با چشم کورش در کنار پنجره))
گریه ها کرده که ...س....من وفایت میکنم
دلم که مهمون نمیخواست کی گفت که مهمونم بشی؟
کی گفت بیای تو قلبم و مهمون نا خــونــده بشی؟
کی گفت که از چشای من خواب و بدزدی و بری؟
کی گفت پریشونم کنی٬ کی گفت بری؟کی گفت بری؟
پر میکشم از پنجره ی خواب تو تا تو
هر شب من و دیدار،در این پنجره با تو
از خستگی روز همین خواب پر از راز
کافیست مرا،ای همه خواسته ها تو
دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم
من یکسره آتش،همه ذرات هوا تو
پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
ای هرچه صدا،هرچه صدا،هرچه صدا-تو
آزادگی و شیفتگی مرز ندارد
حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو
یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟
دیگر نه و هرگز نه،که یا مرگ که یا تو
وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعنی همه جا-تو،همه جا-تو،همه جا-تو
پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟
تا شرح دهم،از همه ی خلق چرا تو؟
درین محاکمه تفهیم اتهام ام کن
سپس به بوسه ی کارآمدی تمام ام کن
اگرچه تیغ زمانه نکرد آرام ام،
تو با سیاست ابروی خویش رام ام کن
به اشتیاق تو جمعیتی ست در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل عام ام کن
شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را
به پاس این همه سرگشتگی به نام ام کن
شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...
اگر که باب دلت نیستم حرام ام کن
لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم
تو مرحمت کن و با بوسه ای تمام ام کن
دل، ماهی خستهای که در تور افتاد
در چاله عجب نیست اگر کور افتاد
از عشق چه خیر غیر ناکامی دید؟
بر چاک چه جز وصلهی ناجور افتاد؟
از اصل خودش دور شد و بالا رفت
این بود که فوارهی مغرور افتاد
بسیار به غیر او دلم شد نزدیک
تا از غم عشق او کمی دور افتاد
بسیار به صخرهها سرش را دریا
کوبید بیفتد از سرش شور، افتاد؟
من با غم او از خود او دوستترم
او با غم من از خود من دور افتاد!
با اینهمه راضیست نشابوری که
از چنگ مغول به چنگ تیمور افتاد